کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده و کپک زدهی خودمونو؟ اول صبح هر روز بیدار میشوم هنوز آفتاب نزده، در رخوت منجمد صبح، درست همان وقت که تاریک تاریک است فرقاش را با مثلا دو یا سه شب نمیفهمم، جورابهای ضخیمم را پهن میکنم روی شوفاژ تا گرم گرم بماند برای صبح. تازه از غربت حرف زده بودیم، همیشه دم صبح یاد ” در غربت بودن میافتم هیچ انسانی اندازه وقتی همه خوابند و او بیدار تنها نیست فکر میکنم آن طرف دنیا که بلیط فلان میلیون تومان است چه گونه میتوانم تحمل
اشتراک گذاری در تلگرام
اشک ریختن برای من شبیه یک مراسم آیینی شده، وقت بیدار شدن، وقت کار، در اتوبوس و جالبتر از اینکه وقت رانندگی کمتر گریه میکنم. اوایل برای آدمهای اطرافم عجیب بود، دلداری میدادند، بغل یا بوسه و گرفتن محکم دست بعد تر نگرانی از اینکه افسرده ای و فلان و کمی بعد شبیه یک امر عادی شد برای خودم که باد دیدن سبزی فروشی گریه کنم، با دیدن بچه با دیدن فروشگاههای بزرگ زنجیره ای، هر چیزی که شبیه خانهای مستقل باشد.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت